ابزار وبمستر

رمان سرمه دان زمردین قسمت هیجدهم

 

فرماندار: آقای مالک بهتره برگردید،و گرنه چاره ای جز زور نخواهیم داشت
مالک: آقای فرماندار من نمی خواستم ،مثل شما رفتار کنم، اما مثل این که این یک اصل مهمه که، برای صلح باید جنگ کرد. من خودم به این اصل اعتقاد نداشتم اما شرایط ایجاب می کنه که باید جنگ کرد تا تمامی کسانی را که فقط بخودشان فکر می کنند از میان برداشت و پایه های زندگی سعادتمند عاری از عقل و خرد برپا کرد،در آن حال با یک اشاره مالک تمامی سربازان مسلح بیهوش روی زمین افتادند،هراس فوق العاده ای فرماندار و سایر مسولان را فرا گرفت. فوراً ماشینها را برگرداندند تا فرار کند، اما ماشینها حرکت نکردند.
فرماندار با صدای هراس آلودی گفت: چه بلایی بر سر سربازان آوردی؟
مالک: نترس آقای فرماندار،ما به کسی آسیب نمی زنیم،مگه این که شرایط ایجاب کنه، بعد با یک اشاره مالک دسته های دیوانگان با نظم خاصی وارد شهر شدند مردم وحشت زده از در و دیوار به آنها تماشا می کردند، هیچ قدرتی جلودارشان نبود، مالک حکم فرماندهی آنها را داشت و با یک اشاره آن دیوانگان مثل سیل جابجای  می شدند، می ایستادند و عکس العمل نشان می داند،عجیب تر این که ذره ای ناهماهنگی در اعمال و رفتارشان مشاهده نمی شد،
مالک مستقیم رفت به کاخ فرمانداری،سربازان محافظ خواستند مانع شوند،با یک اشاره دست مالک نقش زمین شدند، مالک رفت در پشت میز فرماندار نشست دیوانگان در محوطه و خیابانهای اطراف فرمانداری منتظر بودند،و چند جوان همراه مالک بودند، تا دستورات را اجرا کنند، همان شب تمامی خانه های اطراف فرمانداری در اختیار دیوانگان قرار گرفت، در واقع یک سوم شهر در اختیار مهرخوردگان قرار گرفت ناگهان در یکی از خیابانهای نزدیک فرمانداری صدای رگبار مسلسلی در همه جا پیچید.
یکی از سربازان که در پشت ساختمان فرمانداری کشیک بود،سه نفر از مهرخوردگان را که وارد یکی از خانه ها می شدند به رگبار بست. آنها در خون خود غلط می زدند.
ناگهان همه دیوانگان بیرون ریختند و جنازه های خون آلود سه نفر را به جلو فرمانداری بردند کسی نمی دانست چه قصدی دارند،مالک هم بیرون آمد و به سر جنازه ها رفت،با یک اشاره مالک به دور جنازه ها حلقه بسته شد، حلقه دیوانگان مانند حلقه های بود که سنگی را به وسط آب راکد بیندازی از کوچک شروع شد تا به یک حلقه بزرگ ختم گردید، و با یک اشاره دیگر مالک ،دیوانه ها به دور جنازه ها چرخیدند و شعار دادند که: گرمی من از تو،سردی تو از من،گرمی من از تو، سردی تو از من،تمامی صفها اعم از زن و مرد،بطور هماهنگ و یک صدا این شعار را تکرار می کردند صدای دیوانه طوری بود که انگار فقط یک صداست بعد از حدود نیم ساعت،جنازه ها را در وسط چهار راه فرمانداری دفن کردند، و بجای سنگ قبر سه تا گلوله بزرگ که چوب تراشیده و نهادند،
***
در تمامی شهر مردم از هجوم دیوانگان و تصرف کاخ فرمانداری و خانه های اطراف حرف می زدند بعضی ها از حمله ارتش حرف می زدند، عده ای از دیو سیاه و اشباحی که دیده بودند سخن می گفتند،هیچ کس از هدف مهر خوردگان اطلاع نداشت، افراد ماجراجو هر از گاهی تا نزدیکی محل دیوانگان می رفتند تا ببینند آنها چکار می کنند و چگونه زندگی می کنند. اما حتی یک نفر هم از دیوانگان به سایر نقاط شهر رفت و آمد نمی کرد فقط در حال رفت و آمد به خانه ها و فرمانداری بودند، مثل این بود که دارند برای کار مهمی آماده می شوند،
                                 ***
طبق معمول تمامی کافه خانه ها مملو از افراد بیکار بود، مخصوصاً ،این روزها که بحث های داغی صورت می گرفت در جلو یکی از کافه خانه های بزرگ شهر که وسایل عتیقه خرید و فروش می شد،جوانی ایستاده بود.
جوان در حالی که تردید آمیخته به شرم در چهره ش نمایان بود،دو سه بار در مقابل کافه خانه به این طرف و آن طرف رفت. و در زیر بغلش لای پارچه سبز رنگ مخملی ظاهراً چیز بارزشی داشت. بالاخره دل به دریا زد و داخل کافه خانه شد. طبق معمول کافه خانه پر بود از مشتریان بی کار و نیمه بی کار و یا رانندگان کامیون که برای کشید قلیان و خوردن چایی آمده بودند. صدای قل قل قلیانهای چوبی و ترنجی، غژغژ استکانها و نعلبکی ها که شاگرد کافه چی در یک لگن برنجی می شست، فضای دود آلود کافه خانه را پر کرده بود، هر از گاهی طوطی خاکستری رنگ  که از تیرک وسط کافه خانه آویزان بود با صدای جیغ مانندی به مشتریان تازه وارد خوش آمد می گفت،طوطی به جوان خوش آمد گفت، اما وقتی دید که همانجا ایستاده، گفت: برو بیرون،برو بیرون، همه زدند زیر خنده، جوان مدتی با چشمان کنجکاو به چهار گوشه کافه خانه نگاه کرد وقتی دید جا برای نشستن نیست تصمیم گرفت برگردد. چون هر کافه خانه مشتریان ثابت و نیمه ثابت خاص خودش را دارد، و به کسانی که برای اولین بار وارد کافه خانه شوند، زیاد اهمیت نمی دهند، اما مشتریان شناخته شده را در هنگام ورود با گفتن یا الله، خوش آمد می گویند،جوان اولین بار بود که وارد آنجا می شد زیرا شنیده بود که در آن کافه خانه وسایل قدیمی خرید و فروش می گردد. درویش خان در حالی که پکهای آبداری به قلیان می زد، جوان را زیر نظر گرفته بود،انگار مثل یک افعی گرمای یک شکار چرب و نرم را احساس کرده بود. وقتی که جوان خواست  برگردد درویش خان گفت: آهای جون، بیا اینجا، بیا پیش من،بعد کمی جابجا شد و به اندازه نشستن یک نفر جا باز کرد. جوان در کنار درویش خان نشست. بعد از احوال پرسی معمول و متعارف شاگرد کافه چی با یک استکان چای تازه دم و گلدار از او پذیرایی کرد، درویش خان مرد رند در عین حال تیزهوشی بود، کارش جمع آوری و خرید و فروش وسیل عتیقه بود، چای دیگری به سفارش درویش خان روی میز جوان سبز شد. درویش خان با گشاده رویی پرسید: جون اسمت چیه،
جوان گفت: نامم احمد است.
درویش خان گفت: چه عجب اینجا، چیزی برا فروش آورده ای ؟
احمد گفت: بله،شنیدم اینجا وسایل قدیمی رو می خرند.
درویش خان گفت: حالا چی آوردی؟
احمد گفت: یه کتاب قدیمی آوردم بفروشم.
درویش خان با شنیدن کلمه قدیمی لپهایش گل انداخت و سگ طمع ش دم تکان داد. احمد با آن سادگی خود متوجه درخشش چشمان درویش خان شد،بعد کتاب را از لای پارچه مخمل سبز درآورد و به دست او داد، درویش خان چوب قلیان را روی میز گذاشت و کتاب را ورق زد و دوباره به روی جلدش که از چرم بود و چند نقاشی برجسته عظمت خاص به کتاب بخشیده بود دست کشید، کتاب از پوست آهو بود. احمد نمی دانست چه گنجینه ارزشمندی را برای از دست دادن آورده بود. درویش خان چندین بار کتاب را زیر و رو کرد و بعد یک مرتبه چشمانش گرد شد،زیرا متوجه شد که آن کتاب نفیس شاه کلید نسخه هفت بند است، همان کتابی که آتیلا و رعد بشدت در دنبالش بودند، از طرفی دیو سیاه و عواملش نیز در پی آن کتاب بودند، در واقع سرنوشت مردم به آن کتاب وابسته بود،اگر آب کتاب به دست دیو سیاه می افتاد ،در کمتر از یک ماه همه مردم جهان به عوامل دیو سیاه درمی آمدند، و امکان داشت تاریخ بشر عوض شود، اگر بدست آتیلا و رعد می افتاد،می توانستند مردم را از شر دیو سیاه و عوامل خطرناکش نجات دهند، گویی دست تقدیر کتاب را رو کرده بود تا ماموریتش را انجام بدهد، درویش خان آرام و قرار نداشت، او از احمد پرسید: احمد آقا میشه بپرسم شما این کتابو از کجا آوردی.
احمد با سادگی خاص خود گفت: راستش پدرم شاعر بود و به کتابهای قدیمی هم خیلی علاقه داشت در یکی از سفرهایش برای شرکت در شب شعر در منطقه تخت سلیمان این کتاب رو از یه چوپون خریده بود،می گفت بعد از شب شعر فردایش ما را برای بازدید تخت سلیمان بردند و در نزدیکی تخت سلیمان زندان سلیمان بود که برای بازدید به آنجا نیز رفتیم و آنجا با یه چوپون آشنا شدم و این کتابو ازش خریدم.
حتی می گفت. همون چوپونه همراه این کتاب یه خمره هم سکه زر پیدا کرده بود،بیچاره پدرم خیلی سفارش این کتابو می کرد، حتی یه بیت از شعرهای خودشو در بالای صفحه اول نوشته، اینهاش (هر که از آیینه رو پنهان کند* درد زشتی را کجا درمان کند ) آره بیچاره خیلی به این کتاب علاقه داشت. اما حالا که بدرد ما نمی خورد آوردم بفروشمش. درویش خان بعد از خواندن آن یک بیت شعر حالش کمی دگرگون شد. اما بروی خود نیاورد،زیرا دیو آرزویش با افسون آن کتاب بیدار شده بود، درویش خان ضمن ورق زدن کتاب یک یادداشت کوچک در کاغذ سیگار از لای کتاب پیدا کرد که پدر احمد نوشته «در هر جامعه که میراث فرهنگی متولی مشتاق و آگاه نداشته باشد در آن جامعه قاچاقچیان مثل لاشخورها دسته دسته به پرواز درمی آیند و در اطراف چیزهای باارزش پرسه می زنند.آنجاست که فرهنگ و تمدن یک ملت چوب حراج می خورد من می دانم که روزی فرزندان بی مسولیت من این کتاب را خواهند فروخت ،ایکاش بدست اهلش می رسید» درویش خان بعد از خواندن آن یادداشت رنگ از چهره ش پرید، و آثار ناراحتی و عذاب درونی بخوبی از چهره ش نمایان شد، و نتوانست جمله آخر را بخواند، زیرا در جمله آخر نوشته بود، «اما چکار می توان کرد که ما همیشه چون عقاب تنها هستیم و لاشخورها دسته دسته بر ما می تازند.»
درویش خان مقداری پول و یک انگشتر طلای منقش به نقش لنگر کشتی به احمد داد و مثل باد صرصر از نظرها ناپدید شد، او هر چند مرد تیزهوشی بود اما نمی توانست تمامی رمزها و نمادهای کتاب را باز کند. درویش خان اینک کتابی در اختیار داشت که برایش حکم افسانه را داشت چون بارها و بارها در مورد آن کتاب و ارزش آن مطالب زیادی از این و آن شنیده بود اینک آن افسانه به حقیقت پیوسته بود، از  سر شب تا صبح از شوق کتاب خواب به چشمانش نرفت و تا دمیدن خورشید مشغول باز کردن نمادها بود، اما توفیق چندانی حاصل نکرده بود
صبح زود به دوست خود دکتر صفدری که متخصص رمز گشایی در نسخه های خطی بود زنگ زد و بطور اجمال توضیح داد و از او خواست که هر چه سریعتر به خانه او بیاید. دکتر صفدری از اشارات درویش خان پی به اهمیت کتاب برده بود به همین خاطر خود را به درویش خان رساند.
آنها ده شبانه روز مشغول رمز گشایی بودند و تمامی رمزها و نمادها را گشودند، اینک مشکلی که داشتند این بود که برای رسیدن به نسخه هفت بند کسی را باید پیدا می کردند، که قدرت تبدیل شدن داشته باشد، زیرا بطوری که در کتاب ذکر شده بود نسخه هفت بند در حباب سیزدهم زمین زیر کوه دماوند قرار دارد. و آصف برخیا وزیر سلیمان برای این که آن نسخه در امان بماند، بعد از این که هفت وادی و هفت مکان را که به نسخه منتهی می شد طلسم کرده بود و کسی که بدنبال نسخه می رفت باید هفت طلسم خطرناک را پشت سر بگذارد و بعد از آن، نسخه را بر گردن دیو خاکستری برادر دیو سیاه انداخته بود و شیشه جان دیو خاکستری را هم به نسخه پیوند زده بود، یعنی هر کس می توانست شش طلسم را بشکند هفتمی خو دیو خاکستری بود، اما برای اینکه فرزندش سنا بتواند به آن نسخه برسد، روح او را قرنطینه کرده بود و تنها پسرش این توانایی را داشت که بسراغ نسخه هفت بند برود، اما به رعد سفارش کرده بود که به پسرم بگو،باید کاملاً حواسش جمع باشد اگر غفلت کند، جانش در راه بدست آوردن نسخه به خطر خواهد افتاد، چون مجبور بودم بخاطر حفظ آن از طلسم های خطرناکی استفاده بکنم. درویش خان و دکتر صفدری کم و بیش از قدرتهای خارق العاده آتیلا چیزهایی را شنیده بودند،اما نمی دانستند که آن هم بدنبال همان کتاب و در نهایت نسخه هفت بند است. درویش خان و دوستش می دانستند که برای رسیدن به نسخه هفت بند،خطرات زیادی وجود دارد و کار هر کسی نیست، تنها کسی می تواند به آنجا برود و از گردن دیو خاکستری نسخه را باز کند، که قابلیت تبدیل شدن داشته باشد.


نظرات شما عزیزان:

pari
ساعت11:17---18 ارديبهشت 1392
سلام.تا اینجا که خوب یود واما بقیه...........؟

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:, | 8:27 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |